یکی از اثرات جانبی جالب بچهداری برای من، یادگرفتن چیزهای جدید، یا حاصل شدن درک عمیقتری از مفاهیم قدیمیتر است، حالا این اتفاق یا به صورت غیر مستقیم و در اثر اتفاقات دیگر میافتد، یا به صورت کاملا مستقیم یک نکته جدیدی را از پسر الان سه ساله و نیمهام یاد میگیرم. اگر خدا بخواهد بعدا راجع به مثالهای جالبی از موارد مستقیمش مینویسم(*). ولی بهانه نوشتن این پست، یکی از موارد غیر مستقیم است که طی این ماههای اخیر بیشتر با آن درگیر بودهام.
در اوقاتی که با هم هستیم، که به خاطر شرایط دورکاری خوشبختانه خیلی بیشتر هم شده است، گاهی پیش میآید که تضاد آرا داشته باشیم:
- من میخواهم کار کنم، او میخواهد بازی کند 🙂
- من میخواهم بخوابم، او میخواهد بازی کند 🙂
- من میگویم وقت غذاست، او میخواهد کارتون تماشا کند
- من میگویم وقتش رسیده که از خانه مامانبزرگ و بابابزرگ برویم خانه خودمان، میگوید هنوز زوده و ۱ دقیقه دیگر بمانیم 🙂
- از اینکه ماشین اسباببازیاش کمی خراب شده به شدت ناراحت است و من میگویم اهمیتی ندارد و درست میشود
- یک چیزی را میخواهد و من میگویم یکی دو ساعت دیگر انجام میدهم، ۱ دقیقه بعد و به صورت مداوم دوباره پیگیری میکند
- همبازیاش یکی از اسباببازیهای محبوبش را میخواهد ولی علیرغم استدلال من که او مهماناست، دلش نمیخواهد آن را به او بدهد
- و …
نکته اصلی، که کمی زمان برد تا دقیق درک و حسش کنم، اینجاست که همه این کارها و خواستههایش در دنیای او کاملا منطقی هستند، کما اینکه کودکی خودم را که به یاد میآورم برای من هم همه این خواستهها منطقی بودند و اصلا برای واقعا قابل تصور نبود که حالا ۵ دقیقه بیشتر خانه اقوام و آشنایان بمانیم بازی کنیم مگر آسمان به زمین میآید و چرا والدین همه ما بچهها اینقدر اصرار دارند برویم خانه؟ یا مثلا اگر ۱ روز دیرتر از سفر برگردیم مگر چه میشود که پدرم میگوید مرخصی ندارم و شنبه باید سر کار باشم؟ بدیهی است که الان که نقشم عوض شده است همه دلایل والدینم کاملا منطقی جلوه میکنند! (و از این حیث یک عذرخواهی حسابی بهشان بدهکارم)
دقیقا اصل ماجرا به نظرم همینجاست که از دو دنیای کاملا متفاوت به یک مسئله نگاه میکنیم. در دنیای هر کداممان حرف و استدلالمان هم کاملا برای خودمان «منطقی» است و با عقلمان جور در میآید. حتی ممکن است از طرف مقابل ناراحت هم بشویم که چرا مسئله به این بدیهی را درک نمیکند.
در موقعیتهای این چنینی، میتوان رفتارهای متفاوتی داشت. مثلا من میتوانم گزینه «اعمال قدرت» را انتخاب کنم و بگویم چون من پدرم یا چون من بزرگترم، باید به احترام من، همانی که میگویم را عمل کنی. یا مشابه آن، از گزینه ترس از مجازات استفاده کنم که اگر این کار را نکنی مثلا با فلان اسباببازی نمیتوانی بازی کنی و … (البته لحن بیان کاملا نرم و ملایم است، ولی ابزار در نهایت استفاده از قدرت است).
مستقل از درستی یا نادرستی این روش، مزیت اصلی آن، زودبازده بودن آن است. یعنی مسئله در کوتاه مدت فیصله میابد. اما اگر این امر با «قانع شدن» یا همدل شدن همراه نباشد، احتمالا پایدار نخواهد بود و به عنوان یک گزینه در درازمدت مفید نخواهد بود. مثلا ممکن است پسرم از ترس ناراحتی من یا ترس از دست دادن اسباببازی محبوبش، اسباببازیهایش را با دیگران تقسیم کند. ولی اگر من نباشم، این کار را انجام نخواهد داد. تبعاتش در سنین بالاتر و نوجوانی و جوانی هم که به وضوح بدتر است و به محض نبودن نظارت یا مستقل شدن، همان کارهایی که از آن نهی شده ولی نمیداند چرا را انجام خواهد داد.
برای همین راه پایدارتر ولی سختتر، گفتگو و تلاش برای قانع کردن و یا قانع شدن است. یعنی به نحوی نگاهش را به دلایلی که بر اساس آن یک کاری را تشویق/منع میکنیم جلب کنیم و آنها را به موارد مشابه در دنیای خودش مرتبط کنیم که علت را کاملا و در چهارچوب همان مفاهیم دنیای خودش درک کند (در مورد تقسیم اسباببازی مثلا این امر میتواند همذات پنداری با آن کودک دیگر باشد که الان اسباببازی ندارد و ناراحت است، در مورد خوابیدن مثلا میتواند داستان کودکی باشد که دیر خوابید و فردایش انرژی برای بازی نداشت و …). گاهی هم برعکس پیش میآید که خودم قانع میشوم. مثلا از اینکه روی ماشینش نقاشی کند منع میکنم ولی وقتی میپرسد چرا می بینم دلیل به دردبخوری ندارم و در نهایت این اوست که باید از آن ماشین لذت ببرد برای همین حرفم را پس میگیرم. موارد اینچنینی اتفاقا خیلی هم برایم جالبند چون راجع به کلیشههای ذهنی خودم بیشتر آگاه میشوم.
البته مسلما انجام این راه دوم همیشه ساده نیست، مثلا موقعی که باید یک کار «مهم» در یکی دو ساعت آینده دارم و اختلافی از این دست پیش میآید، یا مثلا موارد که خیییلی خسته هستم. ولی در نهایت به نظرم به زمان و زحمتش در دراز مدت میارزد (به قول دوستی، هر وقتی که الان در این سن صرف شود، در سنین بالاتر چند برابر صرفه جویی میشود).
اما چرا عنوان متن را اهمیت گفتگو انتخاب کردم؟ چون به نظرم سناریوهایی شبیه این در دنیای اطرافمان به مراتب بیشتر رخ میدهد که در آن افرادی به یک مسئله از دو دنیای کاملا متفاوت نگاه میکنند، استدلالهایی که به نظر خودشان کاملا منطقی است برای تصمیم و انتخابی میآورند و از اینکه طرف مقابل مسئلهای به این «بدیهی» را درک نمی کند به شدت آزرده خاطر میشوند. مثالهای متعددی هم به ذهنم میرسند: مسائل سیاسی و اختلافاتی که بین رای دهندگان/اعضای احزاب سیاسی مختلف پیش میآید، انتخاب استراتژیها و اولویتهای متفاوت برای اداره یک شرکت/مجموعه/کشور، موقعیتهای مختلف در زندگی شخصی و زناشویی، و …س
همه اینها اهمیت گفتگو و تبادل نظر را برای من بیش از پیش برجسته میکند. که اگر طرفین درگیر در این مسائل وقت برای انجام این گفتگو صرف نکنند و صبر لازم برای شنیدن و فکر کردن به حرف/استدلالهای طرف مقابل را نداشته باشند، در نهایت هر کسی از زاویه دید خودش حکم خواهد داد و برنده کسی خواهد بود که دارای «قدرت» است برای اعمال نظرش. اما فکر میکنم شبیه مثال رابطه پدر/فرزندی بالا، این رویه نتواند یک گزینه مطلوب برای درازمدت باشد و هر وقتی که الان صرف این گفتگو شود، در آینده چند برابر آن ارزش خواهد داشت.
پینوشت (*): صرفا به عنوان یک نمونه، یکی از چیزهایی که به صورت خیلی مستقیم از پسر بزرگترم یاد گرفتهام قدرشناسی است. مثلا چند وقت پیش که داشتم برایش قصه میگفتم تا بخوابد، خیلی ناگهانی برگشت گفت «بابا ممنونم برام قصه میگی خوابم ببره»! من در درجه اول خیییلی کیفور شدم از شنیدن این حرف. ولی بعدش به این فکر کردم که آیا من چنین چیزی را برای کارهای به مراتب بزرگتری که والدینم، همسرم و اطرافیانم برایم کردهاند گفتهام؟ متاسفانه چیز زیادی به ذهنم نرسید ولی قصد دارم از این به بعد سعی کنم بیشتر و آگاهانهتر این کار را انجام دهم.
اولین نفری باشید که نظر می دهد.