خویشتن خویش

کتاب انسان خداگونه را که می‌خواندم، به صورت مداوم به این سوال برمی‌گشتم که «خود» واقعی بالاخره چیست، شاید به این دلیل که کتاب نیز در فصل‌های مختلف به نوعی به این سوال برمی‌گشت (مثلا فصل‌های ۳،‌۷، ۱۰ و ۱۱). پر واضح است که این سوال سختی است و فلاسفه و دانشمندان و افراد مختلف قرون متمادی است که به دنبال یافتن پاسخ آن هستند.

به طور مشخص، کتاب در فصل‌های مختلف نظریه‌های مختلفی را در مورد «ذهن»، «خود واقعی»، «آگاهی» و … بررسی می‌کند و از زاویه دید برخی مکاتب (به طور خاص لیبرالیسم و اومانیسم) به مسئله «خود واقعی انسان» می‌پردازد و اینکه اصلا چنین خویشتنی وجود دارد یا هر آنچه هست ترکیب فعل و انفعالات شیمیایی است و الگوریتم‌های پردازش اطلاعات در مغز.

وجود یا عدم وجود یک بخش خودآگاه در ذهن انسان، علاوه بر اهمیتی که از نظر فلسفی و شاید دینی دارد، تبعات مهم و عمیقی در برخی پایه‌های تمدن مدرن هم خواهد داشت. به طور مشخص، در صورتی که مشخص شود انسان‌ها چیزی بیش از یک سری الگوریتم‌های زیستی و فعل و انفعالات شیمیایی نیستند، به تبع آن می‌توان استدلال کرد که «اختیار» و «اراده» نیز ندارند و در نهایت آزاد نیستند. به دنیال آن کل سیستم قانونگذاری و قضایی و نگرش ما به انسان تحت تاثیر شدید قرار خواهد گرفت چرا که یکی از پایه‌های اصلی همه این ستون‌های جامعه (و حتی باورهای فردی) داشتن اختیار و آزادی انسان‌های «بالغ» و «عاقل» است.

کتاب به صورت مشخص به اینکه خود و خویشتن چیست پاسخی نمی دهد و بیشتر به بیان یافته‌های جدید علمی و نظر مکاتب مختلف اشاره می کند، و در نهایت برخی تبعات تکان‌دهنده عدم وجود خود آگاه و مختار را شرح می‌دهد. ولی در برخی بخش‌ها به نظرم با رها کردن بیش از حد جانب احتیاط، با استناد به مطالعات جدید علمی به این سمت نزدیک می‌شود که آن «خود» واقعی وجود ندارد. که البته به نظر من، و البته با اطلاعات اندکی که من دارم، حداقل الان شاید این نتیجه گیری عجولانه باشد، چرا که به برخی از مطالعاتی که را که در کتاب اشاره کرده است قبلا برخورد کرده بودم و به نظرم از آن‌ها در بهترین حالت می‌شد نتیجه گرفت که خودِ آگاه در این مطالعه کشف نشد و بین دیده‌نشدن و کشف نشدن تا نتیجه گرفتن در مورد نبودن و نیستی یک چیز راه بسیار درازی است.


اما همه این‌ها به کنار، هنوز سوال اصلی برای من باقی می‌ماند: خود واقعی چیست؟ و آیا وجود دارد؟

در پاسخ سوال دوم، همیشه در درون خودم که تعمق می‌کردم، به «چیزی» می‌رسم که به آن می‌گویم خود، اما نمی‌توانم دقیق بگویم چیست،فقط حس می‌کنم وجود دارد. آیا این صرفا یک توهم است و مغز من دارد من را فریب می‌دهد؟ یا صرفا یک نتیجه فرعی یک سلسله فعل و انفعالات فیزیکی شیمیایی است که به تبع زنده بودنم به وجود آمده است و آن را «خود» نامیده‌ام؟ ممکن است همه این‌ها درست باشد. ولی نکته‌ مهم برایم این است که این چیز که به آن می گویم خود، برای من «وجود دارد». به این معنی که جنس حسی که نسبت به آن دارم وقتی رویش تعمق می‌کنم، از جنس حس کردن مثلا وجود یک موسیقی، خاطره مزه یک غذا یا گرفتن معنی یک کتاب است. اگر به آن‌ها میگویم وجود دارند، این هم برایم وجود دارد. و اگر به این بگویم وجود ندارد، باید روی وجود تمامی آن‌های دیگر، و به تبع آن سنگ بناهای فکری استدلالی که اتفاقا باعث می‌شود بگویم این خود نیز وجود ندارد شک کنم (که خود همان نتیجه گیری را نیز زیر سوال می‌برد!)

اما با فرض اینکه این خود وجود دارد، پاسخ سوال اول برایم سخت تر است. می‌توانم خیلی ساده‌تر بگویم که چه چیزهایی نیست، که اتفاقا به ویژگی‌هایی که یک فرد را انسان می‌خوانیم نیز احتمالا ربط دارد: مثلا اگر من دست، پا، چشم یا تعداد زیادی از اعضای بدنم را نداشته باشم، فکر نمی‌کنم از انسان بودن ساقط شده باشم و به همین دلیل حس می‌کنم آن «خود» نیز سر جایش هست، فقط «ابزارهای» کمتری در اختیار دارد.

به همین ترتیب، تحت تاثیر دارو، کم‌خوابی، هیجان، عشق و … «ابزارهای» آن خود تحت تاثیر قرار می‌گیرد. ولی خودش کمتر. شاید به این خاطر که قبل تر شکل گرفته باشد (کودکی؟ یا حتی قبل تر از آن).

اما از اینجا به بعدش دیگر برایم سخت می‌شود! الان که این مطلب را می‌نویسم، کماکان خیلی تحت تاثیر یک سلسله مباحثاتی هستم که در اواخر دوران دانشجویی و تحصیل داشت (وقتی که اتفاقا روی شبکه‌های عصبی کار می‌کردم!). آن‌ موقع یک سناریویی که برایم خیلی جور درمی‌آمد و هنوز هم می‌آید این است که:
ذهن ما یا شاید هم خود ما، یک چیزی است که عمده قابلیتش شناسایی «وجود» داشتن چیزهای مختلف است.

مثال خیلی ساده انگارانه‌اش می‌تواند شبیه موجودی داخل مغز باشد که هر آنچه از دنیا (بیرون و درون) می‌بیند یک سری سیگنال الکتریکی یا شیمیایی نورون‌هاست که فقط می‌تواند بگوید سیگنالی هست (وجود دارد) یا نه (یک نسخه شاید خیلی ساده‌تر از آن احساسات کارتون اینساید اوت). بقیه چیزها می‌شود اسامی‌ای که این موجود به این مجموعه سیگنال‌ها داده است: مثلا برخی سیگنال‌ها می‌شوند شیءای به نام خورشید، برخی دیگر می‌شوند مفهوم نرمی، برخی دیگر اسمشان می‌شود خستگی و …

از چند جهت این سناریو برای جذاب است: یکی اینکه با این بحث که مغز انسان یک سلسله الگوریتم و فعل و انفعالات شیمیایی است در تضاد نیست: خود مغز نیز یک ابزار است. الگوریتم‌های مختلف هم خروجی‌شان یک سری سیگنال است که این «خود» وقتی آن‌ها را «دید» داد می‌زند سیگنالی هست! تاثیر دارو و احساسات و یا عدم وجود برخی از اندام‌های بدن می‌شود اینکه سیگنال‌های ورودی دستخوش تغییر و نقصان یا تقویت می‌شوند. اما آن خود اصلی سرجایش است، کارش هم فقط این است که به «وجود» واکنش نشان دهد. به این راحتی هم نمی‌توان شناسایی‌اش کرد، یعنی اصلا نمی‌دانم چطور می‌توان چنین چیزی را در آزمایشگاه شناسایی کرد، ولی خوب حداقل همین امر با یافته‌های فعلی سازگارش می‌کند! به علاوه، راجع به اختیار هم خیلی صحبت نمی‌کند و بیشتر تمرکزش بر «آگاهی» است (همان که بگوید و بداند سیگنال وجود دارد)، حالا می‌تواند منتهی به اختیار بشود یا نشود یا اختیار نیمه کامل ایجاد کند.

در واقع نکته بارز این سناریو برای من سازگاری‌ای اش است با آنچه راجع به «خود»ام حس می‌کنم، و اینکه اجزای مختلفش با خودشان تا حدی سازگارند. ولی اینکه اصلا چنین «خود»ای چطور می‌تواند وجود را هم تشخیص بدهد، و به اصطلاح دقیق‌تر «آگاه» باشد را نمی‌دانم، شاید این همان روح خدایی باشد که در کالبد انسان دمیده شده باشد! اصلا هم مطمئن نیستم نظریه درستی باشد و با واقعیت منطبق باشد. شاید همه این‌ها خیال‌بافی و داستان‌سرایی همان بخش‌های دیگر مغز است که می‌خواهد سر بخش‌های دیگرش را گرم کند و هرگز منطبق بر واقعیت نباشد!

اما هر چه که هست فعلا برای خودم کماکان سناریوی جذاب و قابل توسعه‌ای است. امیدوارم که زمان هم باشد که بیشتر و بیشتر راجع بهش بفهمم و دایره دانسته‌هایم را گسترده‌تر و دایره اینکه خود چیست را کوچکتر کنم تا بالاخره بفهمم این خود آگاه چیست و هست و کجاست!

Amir Hesam Salavati Written by:

Be First to Comment

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *